نام داستان “ جزيره “ است . اين جزيره كه مي خواهم داستانش را بگويم نه مثل جزيره هاي ديگر يك تكه زمين يا خشكي باشد ميان آب دريا يا اقيانوس يا خليج ؛ بلكه محله اي ست فقير در شهر تهران . جزيره را در كتاب “ بررسي هايي در آسيب شناسي اجتماعي ايران ” پيدا كردم . البته قبلا ً هم اين كتاب موجب نوشتن داستاني ديگر به نام “ تن فروشي ” شده بود .مقدمه ي كتاب را كه خواندم , اين كلمه يعني “ تن فروشي ” را ديدم . شش ماه قبل از اين كه كتاب را بخوانم داستانش را داشتم , در داروخانه ي مخصوص زير پل كريمخان زند , داستان عجيبي در مورد همجنس بازان آن منطقه شنيدم , آن را نوشتم ولي نامي برايش نداشتم . تا اين كه كلمه ي “ تن فروشي ” را پيدا كردم . روزي كه نويسنده ي محترم آن كتاب , يك نسخه از آن را به رسم هديه تقديم كردند , گفتند : در اين كتاب هزاران داستان پيدا مي كني . “ جزيره “ , محله اي است وسط شهر , دور از آب و دريا , در خاك سفيد تهرانپارس كه سال 1379 پاكسازي شد . ولي مديركل مبارزه با مواد مخدر در روزنامه انتخاب امروز به تاريخ 25/2/80 گفت : خاك سفيد كاملا ً پاكسازي نشده است . بنابراين داستاني كه در پايين مي آيد مي تواند در جزيره ي تهرانپارس اتفاق افتاده باشد يا بيفتد , ولي اين حرف ها چه اهميتي دارد ؟ اسم داستان را داريم , موضوعش را داريم و حتي جايش را هم داريم , كاملا ً واقعي . دروغ نيست . هيچ داستاني دروغ نيست , اما هيچ داستاني راست هم نيست . ثانيا ً براي نوشتن يك داستان الزاما ً نبايد مكان داستان , وجود خارجي و واقعي داشته باشد . در جايي درباره ي مارگريت دوراس مي خواندم كه از اسم مكان هاي واقعي به نفع داستان هايش استفاده مي كرده است . مثلا ً نام يك منطقه در هندوچين را قرض مي گرفته ولي داستاني فرانسوي را نقل مي كرده . اما چرا نويسنده ي اين داستان ميان ديگر محله هاي مورد بررسي آسيب شناسي در كتاب , محله ي خاك سفيد ( گلشن ) را انتخاب كرده ؟ خيلي ساده است . يكي از نزديك ترين بستگان او در تهرانپارس , بلوار پروين زندگي مي كند . بلوار پروين به جزيره نزديك است . طبيعي است كه اين بخش از كتاب را با حساسيت و توجه بيش تري بخواند . و تصادفا ً متوجه مي شود كه قلم دست گرفته و مشغول نوشتن شده است . اين منطقه ي آلونك نشين مثل ديگر محله هاي حاشيه نشين در دل ابرشهر تهران مانند حلبي آباد , حصيرآباد , زورآباد , صلح آباد , مفت آباد و ديگر فقرآبادهايي كه همين جور ساعت به ساعت دور و بر پايتخت از عرض و طول رشد مي كنند , بنا به روايت كتاب سال 1331 تشكيل شد و در ابتدا از مناطقي با نام هاي گود عرب ها , گود زنبورك خانه , و دروازه غار . در فاصله 1342 تا 1357 آن محله خرابآبادها رشد شديدي دارند . پس از انقلاب , هم رشد و هم دگرگوني را تجربه مي كنند . با اين تاريخ مستند , بنابراين مي توانيم يك پدر 50 ساله را براي خانواده ي داستان فرض بگيريم . البته درست و واقعي محله ي گلشن بين 1348 تا 1352 شكل گرفت و رشد كرد .
داستان جزيره پدري دارد 50 ساله با ظاهري بيست سال پيرتر , 70 ساله شايد . يك خانواه ي متلاشي , از شدت فقر زشت و كريه و كثيف . قربانيان شرور , خانواده ي بي شرمان , خانواده اي كه كم ترين بي شرمي آن ها اجاره دادن تن هاي شان است براي پولي سياه . همين جا بگويم مشخصه هاي اين داستان را در كتاب پيدا نمي كنيد . من تكه تكه هاي اين داستان را از قسمت هاي گوناگون زندگي جاري گرفته ام : تلويزيون , حرف هاي خاله زنكي , روزنامه , داستان سازي خودم , ديدن و دقت روي زندگي كودكان و دختران جواني كه در خيابان بخت مي فروشند و چه مي دانم هر چيز ديگر . بعد همه ي اين ها را به قول سينمايي ها سرهم و مونتاژ كرده ام و بالاخره شده است همين كه مي خوانيد ؛ البته به علاوه ي ساعت ها و روزها و سال ها تجربه و تفكر و خواندن و حس كردن و تنهايي كشيدن و… دست آخر مي شود اين چند صفحه , كه معلوم هم نيست چه سرنوشت و پاياني در انتظار اين داستان است ـ هم از نظر خود داستان و هم از بابت دوستان و اديبان و غريبه ها و خلاصه اهل قلم وفهم كه مثلا ً بخوانند و نقد كنند و بنويسند : چه داستان خنكي , چه نثر فلاني , به لحاظ فني و ويرايش مشكل دارد , نويسنده خودش را براي فاميلش لوس كرده و … مي بيني خواننده جان پوست نويسنده كنده مي شود تا بخواهد قدر شود , كم تر از كوزه گري نيست براي خودش فوت وفن دارد . تازه ما جزو خوش شانس ها هستيم , بيچاره آن همكاراني كه براي رهايي از اين قسمت هاي تلخ رئال زندگي و از آن قسمت هاي تلخ تر رئال تر زندگي متوسل به دود و دم مي شوند و به هپروت پناه مي برند تا هم تخيل شان قوي تر شود و هم كارهاي خارق العاده ي دهن واكن بنويسند . خلاصه هي مي كشند و مي كشند , غافل از اين كه دنيا خيلي وقت ها برعكس مي شود ؛ چون از اين به بعد آن ها هستند كه كشيده مي شوند . اين ماده ي استثنايي به قول شاعر فرانسوي حسودترين معشوقه ي دنياست و اصلا ً چشم ندارد هيچ چيز و هيچ كس ديگر را جز خودش و جاي خودش ببيند . برگرديم به داستان : خانواده اي داريم غربتي , حاشيه نشين , در محله ي گلشن ( تهرانپارس ) , در جزيره , با پدري 70 ساله ولي 50سال بيش تر ندارد . اين خانه - آلونك نه آشپزخانه دارد نه حمام ؛ در باريكه راه خاكي اي بنا شده با 15455 نفر همسايه , در آلونك هايي مثل خودش . دو طرف اين آلونك ها دو جوي كثيف , راكد , پرلجن قرار گرفته , بوي تعفن تمام فضا را پر كرده . آلونك , زيرزمين است و زشت . حتما ً همكاران نقدنويس و داستان نويس به اين جا كه مي رسند , مي گويند نويسنده تخطي كرده و نبايد بگويد زشت يا زيبا يا فقير يا ال يا بل . بايد سعي كند تصوير بدهد و خواننده خودش متوجه فضا بشود . مگر نه اين كه هنري جيمز مي گويد “ حرف نزن , نشان بده ” . پس نويسنده نبايد از صفات مشخص استفاده كند , نويسنده بايد فضا بدهد , بايد نبايد , بايد نبايد … مي بيني خواننده جان , نويسندگي خيلي دردسر دارد , بايد خيلي مراقب باشي و سوتي ندهي ! آلونك زيرزميني است در جزيره . يك خانواده ي غربتي 16 نفره . زيرزمين 50 متر است . همسايه ها همه روستايي , همه مهاجر , بهترين شغل كارگري است , باسوادترين شان ديپلم دارد . از هر قومي هست , هر كس به دليلي هجرت كرده , هر كسي يك فرهنگ دارد . به تدريج همه با هم يك نوع فرهنگ خاصي از پايين شهر را درست كرده اند . { در آينده بايد منتظر مشكلات زيادي باشيم . فقط سياست هاي آمريكاي امپرياليست نيست كه تروريست و جنايتكاراني مثل طالبان توليد مي كند ! } اين همسايه ها , اين غربتي ها , همه هم سرنوشت اند , همه بخت فروشند . داستان يكي را كه بگوييم زندگي ! ! 15455 نفر را گفته ايم . يك خانواه ي غربتي 16 نفره در زيرزميني 50 متري . غربتي ها ,كولي ها . مستند از كتاب و تحقيق , پدر و مادر اين خانواده , سال هاي اول انقلاب به همراه ديگر كولي ها از بابل , آمل , ساري , گنبد , گرگان به اين محل آمدند و در كنار آوارگان و كارگران جا گرفتند و جزيره را ساختند . جزيره در انتهاي خيابان 196 , ضلع شرقي آب انبار واقع است . اهل محل از اهل جزيره حساب مي برند . اهل جزيره همه حامي و هوادار هم هستند , اهل محل ناتوان و ضعيف است . جزيره امن است براي خلافكاري . آلونكي كه 16 نفر به طور دائم در آن زندگي مي كنند , و ديگراني كه غير دايم در آن رفت و آمد دارند . آلونكي كه اطرافش را زباله و جوي هاي كثيف و لجن و مگس پر كرده است . زيرزميني كه هوا ندارد . خانواده ي 16 نفره درآمد خوبي از فروش مواد مخدر و اجاره دادن دخترانش دارد , اما مصرف مواد در خود خانواده بالاست . همه مبتلا هستند . جوان ترين فرد اين خانواده ي بي شرم دختري ست 14 ساله , مانند شش خواهر ديگرش به اجاره مي رود , نامش ريگناست . به دستور پدر هر غروب خواهران بزرگ تر او را آرايش تند و پر خرجي مي كنند , با لباس زننده و جلف . بعد با گروه هاي ديگر جمع مي شوند تو خيابان . پدر از دور مراقب است تا مبادا دخترانش به قيمت پايين بروند . ريگنا جوان ترين , مطلوب ترين و گران ترين دختر است . راوي ـ نويسنده يك بار تصادفا ً او را در محله اي غير از تهرانپارس , در كوچه برلن ديد كه داشت اسفند دود مي كرد . او پوستي كشيده و صيقلي دارد , با گونه ها و لب هاي درشت صورتي . البته راوي خيلي هم مطمئن نيست كه او همان ريگناي جزيره باشد , ولي چه فرق و چه اهميتي دارد . يك ريگنا مي تواند مثالي از هزاران ريگناي بي خانمان در اين شهر باشد . خواهران ريگنا در جزيره به او ياد مي دهند كه وقتي در خيابان و سر كار است چه گونه حرف هاي تحريك كننده و ركيك بزند . ريگنا دختر زيباي قد بلندي است كه اخيرا ً بالغ شده است . وقتي يك ساله بود و داشت بي خيال از همه جا در كالسكه اش شير مي خورد , مادرش در مغازه اي سر يك قوري با فروشنده چانه مي زد . پدر كولي او را توي كيسه اش انداخت . از آن به بعد ريگنا هرگز در كالسكه اش نخوابيد . حالا ريگنا مشتريان زيادي دارد . او گاهي وقت ها موقع فروش مواد براي رد گم كردن اسفند دود مي كند , شايد هم براي علامت دادن . او حتي ياد گرفته كه چه گونه مواد را در سوراخ هاي بدنش جاسازي كند . يك شب برادر بزرگ ريگنا , وقتي چراغ ها خاموش شد ولي هنوز همه بيدار بودند , او را پشت پرده در پستو كشاند . همين كار را هم يك بار ديگر وقتي ريگنا 9 ساله بود با فروزان دختر زن دوم پدر كرد . فروزان و برادر از يك پدر هستند . اين بي شرمي و پابند نبودن به حرام و محرميت خيالبافي نويسنده و راوي نيست , كاملا ً رئاليستي و مستند در كتاب است . كتاب مي گويد اهل جزيره زياد پابند محرمات نيستند كتابي با 1500 تيراژ ؟ تهران 12 ميليوني !! سال ها تحقيق , زحمت , رنج نوشتن و فهميدن , دانش اندوزي و تحصيل , تدريس و مبارزه , مو سفيد كردن , شيارهاي عميق رو پيشاني و صورت , رفتن عمري و چه تلاش ها براي وطن و حاصل , كتاب هايي با 1500 نسخه ! هزاران هزار ريگنا با هزاران هزار خانواده ي ! دريده . ترور و وحشت غير از اين است ؟ كي مي شود مؤلف ايراني تيراژ كتابش به 15000 برسد , فقط يك صفر بيش تر . خواننده جان شايد پيش خودت بگويي تو كه دعا مي كني چرا يك صفر , ده تا صفر آرزو كن . اصلاً به فكرتان هم مي رسيد كه آدم آرزوي صفر داشته باشد . يك عدد داشته باشي مثل 15 و ده يا پانزده تا صفر جلوش . توليد انبوه فرهنگ و بعد هم معلوم است , بالا رفتن مصرف كنندگان فرهنگ . بلكه از اين طريق بتوانيم تعداد ريگناها را كم كنيم . بله منتقد جان ما خود مي دانيم اين ها داستان نيست و سبك و سياق داستان نويسي معاصر را به هم مي ريزد . دوره ي ولتر كه نيست . استاد مي گفت “ داستان را حاشيه پردازي مي سازد “ . به هر حال ما فعلا َ در مسيري قدم برمي داريم كه ادگار آلن پو كه از پدران داستان كوتاه محسوب مي شود , اعتقاد داشت “ بايد از دراز نويسي بي پايان خودداري كرد . “ بسيار خوب سعي مي شود داستان زياد كش پيدا نكند , فقط كلام آخر را بگويم كه زياد هم نبايد از بابت اين نظريه هاي علمي – ادبي مطمئن بود چون خاطرجمعي بي جا خيلي خطرناك است ؛ البته ناگفته نماند كه اشتباه فكري هم براي امثال من مي تواند عواقبي داشته باشد . مي خواهم داستان را ادامه بدهم : شرح برادر ريگنا بود . شرور و بي رحم . اما بي انصافي است كه او را فقط شرور بناميم . يعني مادرزاد كه اين طور خلق نشد . شرور بالفطره , جاني بالفطره . اين كليشه ها را بايد ريخت دور . پسربچه ي خوشگلي كه پدر كولي اش او را براي كار به كارگاهي مي سپارد . شش سال بيش تر تدارد كه مي افتد به بزرگراه زندگي . ساعاتي بعد ناممكني زندگي چهره ي خود را به او نشان مي دهد . هوا كه تاريك مي شود سركارگر او را پشت مغازه مي كشاند و شلوار بچه را پايين مي كشد . از ميان پليدي , پليدي بيرون مي آيد . خوش خيالي است كه فكر كنيم نيكي از درون سياهي و پليدي رخ نشان مي دهد . شب از زور درد نمي تواند بخوابد , تحديد شده , نان آور خانه شده . حالا برادر ريگنا مرد جواني است بلند قامت و هنوز خوشگل و جذاب . دستكش چرمي دست مي كند و موتور گازي سوار مي شود . وقتي جلو دخترها ويراژ مي دهد با آن اندام ورزيده و مردانه , دخترها برايش ضعف مي روند . او شرور است , خود ابليس است اما واقعيت اين است كه زيباست . دخترها دوستش دارند . گرچه خيلي خشونت مي كند , اما دوستش دارند و حاضرند هر كاري به خاطرش بكنند . برادر يكي از اين دخترها را واداشته بود كه از بابت تن فروشي به او پول بدهد , دختر اين كار را مي كرد بلكه رضايت اين مرد زيباي هرزه ي وحشي را به دست آورد . خواننده جان مي بيني عشق چه قدر مي تواند كثيف شود وقتي در انسان دو حس تربيت نشده باشد و آدمي فاقدش باشد : يكي غرور است و آن يكي شرم . برادر از دختر ديگري خواست به عنوان مسافر سوار ماشينش شود و با ظاهر مسافركشي زني را سوار كردند بعد كه او را به محله هاي پرت فرحزاد بردند و از او هتك حرمت شد , اموالش را گرفتند و نيمه برهنه و زخمي همان جا رهايش كردند . اين كار ماهي يك بار برادر است . بچه اي در ناكجاآباد اين شهر سلاخي شد و حالا او انتقام مي گيرد . رحم از واژگان او نيست . خواننده , آيا خفاش شب را به ياد داري ؟ همان كه زن ها را بي سيرت مي كرد و بعد آن ها را قصابي مي كرد . آدم كه ذاتاً خفاش و بن لادن به دنيا نمي آيد , آدم به دنيا مي آيد . يك بچه ي آدم واقعي , بعد مي شود گودزيلا و خون آشام و خفاش و … حالا هم پليس به دنبالش است . مي گويد : خيلي خوشم مي آيد از اين زندگي پر جنايت و پر زحمت كه آدم لج دولت را دربياورد . او با آدم هاي گنده سر و سر دارد . خوب مي داند چه طور مواد بكشد كه روي همه را كم كند و به راحتي با موتور گازي اش مي تواند از خيابان ها يا از روي پشت بام ها از دست پليس فرار كند . او بي هيچ احساس گناهي و به راحتي مي تواند چاقويش را تا دسته در شكم هر كه بخواهد فرو كند و شكم طرف را جر بدهد . او براي پول هر كاري مي كند , همان پولي كه وقتي فقط شش سال داشت او را مجبور به كثافت شدن كرد . خب خواننده جان فكر مي كني نتيجه و عاقبت اين برادر چه شد ؟ مثل سريال هاي آبكي و دروغ تلويزيون , يك آدم نيكوكار و سالم سرراه او سبز شد و او را متوجه اشتباهاتش كرد و او را به راه راست هدايت كرد يا مثل خفاش شب و گروه سيندرلا و گروه فلان و بهمان كه روزنامه ها جنجال كردند توسط پليس دستگير , دادگاهي , محاكمه و به سزاي اعمالش رسيد ؟ اي كاش وقتي كودكي بيش نبود آن آدم صالح او را مي ديد و زير بال و پرش را مي گرفت ! بزك نمير بهار مي آيد . هيچ كدام از اين ها اتفاق نيفتاد . نه به راه راست هدايت شد و نه پليس دستگيرش كرد . برادر يك جاني قلدر و معروف شد كه آوازه اش به همه جاي دنيا رسيد ؛ چون مي گفت “ در كسب جنايت بايد همه جا حي و حاضر باشي وگرنه از چنگت درمي رود . “ واقعا ً هم همين طور بود , نمي شد قتلي , جنايتي , سرقتي , تجاوزي تو اين شهر اتفاق بيفتد و او نقشي نداشته باشد . واقعا ًزحمت كشيد و پشت كار را گرفت . همين طوري شد كه صاحب اسم و رسم شد و از كشورهاي ديگر طالبش شدند , مثلا ً فرقه ي طالبان . برادر تا نيويورك هم رفت و جزو گانگسترهاي آن جا شد . هيچ وقت هم گير نيفتاد يا اگر هم افتاد آن قدر خودش و مافيا پول داشتند كه قاضي و قوه ي قضاييه ي آن مملكت را بخرند . گانگسترها به قانون پول مي دهند , در واقع پليس و دولت و سياستمداران جزو حقوق بگيران مافيا هستند . اين جمله ي آخر را از كتاب بيلي باتگيت , اثر ال . دكتروف كش رفتم . استاد حرف حساب زده , حيفم آمد اين جا نياورم . خب اين از داستان برادر ريگنا كه به خوبي و خوشي تمام شد . بالا رفتيم دوغ بود پايين آمديم راست بود قصه ي ما راست بود . خداوكيلي راست نيست ؟ اما ريگنا چه شد ؟ بعد از آن اتفاق خواسته بود فرار كند و كرد . خواسته بود از آن فشار ,از آن حصار ذله كننده خلاص شود . برادر و دار و دسته اش او را پيدا كردند ,اما پيش از اين خودش برگشته بود . همان جا سهمش بود از تمام كره ي زمين , همين خانه – گورخانه . شب كه برادر به حريمش وارد شده بود به ريگنا گفت “ از چه مي خواهي فرار كني ؟ همه چيز موقتي است . زندگي ما همين شكلش است , هر جا كه باشيم و هر لباسي كه تنمان باشد . ” براي ريگنا هم مثل توي فيلم ها نه شوهر جواني پيدا شد كه آب توبه سرش بريزد و به زني بگيردش و نه در ماجراهاي خياباني لو رفت , نه زن مرد پير از خودشان پولدارتري شد كه مثلا ًيك نان خور كم تر شود و نه مثل زنان ديگر در طول تاريخ از فلاكت و بدبختي خود سوزي يا خودكشي كرد . آن شب برادر با او حرف زد : كسب و كار ما همين است و تو نبايد وقت كار بگذاري وحشت ترا بگيرد و خيال فاجعه دست و پايت را گم كند . برادر كار نان و آب داري در دبي درست مي كند . ريگنا در آن جا روي همه را كم مي كند . از بس كه زيباست و باهوش . عربي را يك ماهه ياد مي گيرد . كارش سكه است . مي دانند فاميل برادر است , كسي جرات مي كند چپ نگاهش كند ؟ زن باشي , خوشگل باشي و كسي مثل برادر پشت تو باشد , بين عرب هاي ايراني پسند هم باشي . زندگي ريگنا به سرعت رشد كرد , تمام زن هاي آن كاره از هر قومي را استخدام كرد . از روس تا ايراني . اين يكي از شيرين كاري هاي دختر قصه ي ما بود , فريفتن مامورهاي گمرك در هر مرزي با لوندي , كار ديگرش بود . مطيع اوامر برادر بود . كارهايش و زندگي اش از چند جهت تغيير مي كرد . ديگر آن دختر معمولي خياباني نبود كه خودش را به پول سياهي مي فروخت , حالا تمام وكمال بختش را مي فروخت . البته معلوم نيست , تقريبا ً هيچ فرمولي در زندگي وجود ندارد . مگر سرنوشت برادرش بد شد . اين عصر و دوره پول و ثروت متعلق به تروريست ها و كلاشان و دزدان است , البته بايد فوتباليست ها و هنرپيشه هاي سينما را هم به اين گروه اضافه كنيم , گذشت آن روزگار كه ثروت و قدرت متعلق به پرنس ها و اشراف و دوك ها و خان ها بود . دوره و زمانه عوض شده . حالا مگر خان ها و پرنس ها چه گلي به سر ما زدند , شايد اگر سياست هاي آن ها نبود وضع دنيا الآن اين جور بلبشو نبود . ريگناي ما به پول رسيد . زنده باد پول . مگر نه ريگنا . به واسطه ي پول قدرت داري . شهرت به دست مي آوري و اگر كسي از رازهاي تو خبر نداشته باشد حتي شايد بتواني آدم خير و نيكوكاري هم شوي و بالاخره محبوبيت مردمي . خوش حالي . اين طور نيست ؟ ريگنا تو دختر من هستي . خودم ترا خلق كردم . درست است كه پولدار شدي , ولي مي دانم زندگي ات مدام در زحمت و مرارت و تعقيب و گريز است . اين سرنوشت را من برايت نوشتم . دلم نمي خواست اين طور شود , واقعا ً متاسفم . خب مي داني من قصد فريب تو يا خودم را نداشتم . خدا مي داند كه چه قدر دلم مي خواست شوهرت بدهم , يك شوهر خوب و مهربان , بعد بچه دار شويد , يك دختر ماماني و يك پسر كاكل زري ؛ ولي ممكن نيست . به قول برادرت زندگي شما همين است . مي دانم تو زن عجيبي هستي , و به همدردي يا تحسين يا تعجب هيچ كس نيازي نداري . تو زيبايي و جوان و كنترل زندگي را به دست گرفته اي و هرچند كه من , تو و برادرت را در اين داستان نكشتم و شما هميشه وجود داريد در تمام دوره ها , ولي اين تمام واقعيت نيست و شما هميشه در معرض خطريد , خطر از سوي رقيبان , دولت ها , مردم عادي , ماجراهاي عاشقانه يا حسادت يا … كشتن براي بقا .
مريم رييس دانا |