جزيره اي در دل تهران بزرگ

مريم رييس دانا
raeisdana@yahoo.com



نام داستان “ جزيره “ است . اين جزيره كه مي خواهم داستانش را بگويم نه مثل جزيره هاي ديگر يك تكه زمين يا خشكي باشد ميان آب دريا يا اقيانوس يا خليج ؛ بلكه محله اي ست فقير در شهر تهران . جزيره را در كتاب “ بررسي هايي در آسيب شناسي اجتماعي ايران ” پيدا كردم . البته قبلا ً هم اين كتاب موجب نوشتن داستاني ديگر به نام “ تن فروشي ” شده بود .مقدمه ي كتاب را كه خواندم , اين كلمه يعني “ تن فروشي ” را ديدم . شش ماه قبل از اين كه كتاب را بخوانم داستانش را داشتم , در داروخانه ي مخصوص زير پل كريمخان زند , داستان عجيبي در مورد همجنس بازان آن منطقه شنيدم , آن را نوشتم ولي نامي برايش نداشتم . تا اين كه كلمه ي “ تن فروشي ” را پيدا كردم .
روزي كه نويسنده ي محترم آن كتاب , يك نسخه از آن را به رسم هديه تقديم كردند , گفتند : در اين كتاب هزاران داستان پيدا مي كني .
“ جزيره “ , محله اي است وسط شهر , دور از آب و دريا , در خاك سفيد تهرانپارس كه سال 1379 پاكسازي شد . ولي مديركل مبارزه با مواد مخدر در روزنامه انتخاب امروز به تاريخ 25/2/80 گفت : خاك سفيد كاملا ً پاكسازي نشده است . بنابراين داستاني كه در پايين مي آيد مي تواند در جزيره ي تهرانپارس اتفاق افتاده باشد يا بيفتد , ولي اين حرف ها چه اهميتي دارد ؟ اسم داستان را داريم , موضوعش را داريم و حتي جايش را هم داريم , كاملا ً واقعي . دروغ نيست . هيچ داستاني دروغ نيست , اما هيچ داستاني راست هم نيست . ثانيا ً براي نوشتن يك داستان الزاما ً نبايد مكان داستان , وجود خارجي و واقعي داشته باشد . در جايي درباره ي مارگريت دوراس مي خواندم كه از اسم مكان هاي واقعي به نفع داستان هايش استفاده مي كرده است . مثلا ً نام يك منطقه در هندوچين را قرض مي گرفته ولي داستاني فرانسوي را نقل مي كرده .
اما چرا نويسنده ي اين داستان ميان ديگر محله هاي مورد بررسي آسيب شناسي در كتاب , محله ي خاك سفيد ( گلشن ) را انتخاب كرده ؟ خيلي ساده است . يكي از نزديك ترين بستگان او در تهرانپارس , بلوار پروين زندگي مي كند . بلوار پروين به جزيره نزديك است . طبيعي است كه اين بخش از كتاب را با حساسيت و توجه بيش تري بخواند . و تصادفا ً متوجه مي شود كه قلم دست گرفته و مشغول نوشتن شده است .
اين منطقه ي آلونك نشين مثل ديگر محله هاي حاشيه نشين در دل ابرشهر تهران مانند حلبي آباد , حصيرآباد , زورآباد , صلح آباد , مفت آباد و ديگر فقرآبادهايي كه همين جور ساعت به ساعت دور و بر پايتخت از عرض و طول رشد مي كنند , بنا به روايت كتاب سال 1331 تشكيل شد و در ابتدا از مناطقي با نام هاي گود عرب ها , گود زنبورك خانه , و دروازه غار .
در فاصله 1342 تا 1357 آن محله خرابآبادها رشد شديدي دارند . پس از انقلاب , هم رشد و هم دگرگوني را تجربه مي كنند . با اين تاريخ مستند , بنابراين مي توانيم يك پدر 50 ساله را براي خانواده ي داستان فرض بگيريم . البته درست و واقعي محله ي گلشن بين 1348 تا 1352 شكل گرفت و رشد كرد .

داستان جزيره پدري دارد 50 ساله با ظاهري بيست سال پيرتر , 70 ساله شايد . يك خانواه ي متلاشي , از شدت فقر زشت و كريه و كثيف . قربانيان شرور , خانواده ي بي شرمان , خانواده اي كه كم ترين بي شرمي آن ها اجاره دادن تن هاي شان است براي پولي سياه .
همين جا بگويم مشخصه هاي اين داستان را در كتاب پيدا نمي كنيد . من تكه تكه هاي اين داستان را از قسمت هاي گوناگون زندگي جاري گرفته ام : تلويزيون , حرف هاي خاله زنكي , روزنامه , داستان سازي خودم , ديدن و دقت روي زندگي كودكان و دختران جواني كه در خيابان بخت مي فروشند و چه مي دانم هر چيز ديگر . بعد همه ي اين ها را به قول سينمايي ها سرهم و مونتاژ كرده ام و بالاخره شده است همين كه مي خوانيد ؛‌ البته به علاوه ي ساعت ها و روزها و سال ها تجربه و تفكر و خواندن و حس كردن و تنهايي كشيدن و… دست آخر مي شود اين چند صفحه , كه معلوم هم نيست چه سرنوشت و پاياني در انتظار اين داستان است ـ هم از نظر خود داستان و هم از بابت دوستان و اديبان و غريبه ها و خلاصه اهل قلم وفهم كه مثلا ً بخوانند و نقد كنند و بنويسند : چه داستان خنكي , چه نثر فلاني , به لحاظ فني و ويرايش مشكل دارد , نويسنده خودش را براي فاميلش لوس كرده و …
مي بيني خواننده جان پوست نويسنده كنده مي شود تا بخواهد قدر شود , كم تر از كوزه گري نيست براي خودش فوت وفن دارد . تازه ما جزو خوش شانس ها هستيم , بيچاره آن همكاراني كه براي رهايي از اين قسمت هاي تلخ رئال زندگي و از آن قسمت هاي تلخ تر رئال تر زندگي متوسل به دود و دم مي شوند و به هپروت پناه مي برند تا هم تخيل شان قوي تر شود و هم كارهاي خارق العاده ي دهن واكن بنويسند . خلاصه هي مي كشند و مي كشند , غافل از اين كه دنيا خيلي وقت ها برعكس مي شود ؛ چون از اين به بعد آن ها هستند كه كشيده مي شوند . اين ماده ي استثنايي به قول شاعر فرانسوي حسودترين معشوقه ي دنياست و اصلا ً چشم ندارد هيچ چيز و هيچ كس ديگر را جز خودش و جاي خودش ببيند . برگرديم به داستان :
خانواده اي داريم غربتي , حاشيه نشين , در محله ي گلشن ( تهرانپارس ) , در جزيره , با پدري 70 ساله ولي 50سال بيش تر ندارد . اين خانه - آلونك نه آشپزخانه دارد نه حمام ؛ در باريكه راه خاكي اي بنا شده با 15455 نفر همسايه , در آلونك هايي مثل خودش . دو طرف اين آلونك ها دو جوي كثيف , راكد , پرلجن قرار گرفته , بوي تعفن تمام فضا را پر كرده . آلونك , زيرزمين است و زشت .
حتما ً همكاران نقدنويس و داستان نويس به اين جا كه مي رسند , مي گويند نويسنده تخطي كرده و نبايد بگويد زشت يا زيبا يا فقير يا ال يا بل . بايد سعي كند تصوير بدهد و خواننده خودش متوجه فضا بشود . مگر نه اين كه هنري جيمز مي گويد “ حرف نزن , نشان بده ” . پس نويسنده نبايد از صفات مشخص استفاده كند , نويسنده بايد فضا بدهد , بايد نبايد , بايد نبايد …
مي بيني خواننده جان , نويسندگي خيلي دردسر دارد ,‌ بايد خيلي مراقب باشي و سوتي ندهي !
آلونك زيرزميني است در جزيره . يك خانواده ي غربتي 16 نفره . زيرزمين 50 متر است . همسايه ها همه روستايي , همه مهاجر , بهترين شغل كارگري است , باسوادترين شان ديپلم دارد . از هر قومي هست , هر كس به دليلي هجرت كرده , هر كسي يك فرهنگ دارد . به تدريج همه با هم يك نوع فرهنگ خاصي از پايين شهر را درست كرده اند . { در آينده بايد منتظر مشكلات زيادي باشيم . فقط سياست هاي آمريكاي امپرياليست نيست كه تروريست و جنايتكاراني مثل طالبان توليد مي كند ! } اين همسايه ها , اين غربتي ها , همه هم سرنوشت اند , همه بخت فروشند . داستان يكي را كه بگوييم زندگي ! ! 15455 نفر را گفته ايم . يك خانواه ي غربتي 16 نفره در زيرزميني 50 متري . غربتي ها ,كولي ها . مستند از كتاب و تحقيق , پدر و مادر اين خانواده , سال هاي اول انقلاب به همراه ديگر كولي ها از بابل , آمل , ساري , گنبد , گرگان به اين محل آمدند و در كنار آوارگان و كارگران جا گرفتند و جزيره را ساختند .
جزيره در انتهاي خيابان 196 , ضلع شرقي آب انبار واقع است . اهل محل از اهل جزيره حساب مي برند . اهل جزيره همه حامي و هوادار هم هستند , اهل محل ناتوان و ضعيف است . جزيره امن است براي خلافكاري .
آلونكي كه 16 نفر به طور دائم در آن زندگي مي كنند , و ديگراني كه غير دايم در آن رفت و آمد دارند . آلونكي كه اطرافش را زباله و جوي هاي كثيف و لجن و مگس پر كرده است . زيرزميني كه هوا ندارد . خانواده ي 16 نفره درآمد خوبي از فروش مواد مخدر و اجاره دادن دخترانش دارد , اما مصرف مواد در خود خانواده بالاست . همه مبتلا هستند . جوان ترين فرد اين خانواده ي بي شرم دختري ست 14 ساله , مانند شش خواهر ديگرش به اجاره مي رود , نامش ريگناست . به دستور پدر هر غروب خواهران بزرگ تر او را آرايش تند و پر خرجي مي كنند , با لباس زننده و جلف . بعد با گروه هاي ديگر جمع مي شوند تو خيابان . پدر از دور مراقب است تا مبادا دخترانش به قيمت پايين بروند .
ريگنا جوان ترين , مطلوب ترين و گران ترين دختر است . راوي ـ نويسنده يك بار تصادفا ً او را در محله اي غير از تهرانپارس , در كوچه برلن ديد كه داشت اسفند دود مي كرد . او پوستي كشيده و صيقلي دارد , با گونه ها و لب هاي درشت صورتي . البته راوي خيلي هم مطمئن نيست كه او همان ريگناي جزيره باشد , ولي چه فرق و چه اهميتي دارد . يك ريگنا مي تواند مثالي از هزاران ريگناي بي خانمان در اين شهر باشد .
خواهران ريگنا در جزيره به او ياد مي دهند كه وقتي در خيابان و سر كار است چه گونه حرف هاي تحريك كننده و ركيك بزند . ريگنا دختر زيباي قد بلندي است كه اخيرا ً بالغ شده است . وقتي يك ساله بود و داشت بي خيال از همه جا در كالسكه اش شير مي خورد , مادرش در مغازه اي سر يك قوري با فروشنده چانه مي زد . پدر كولي او را توي كيسه اش انداخت . از آن به بعد ريگنا هرگز در كالسكه اش نخوابيد . حالا ريگنا مشتريان زيادي دارد . او گاهي وقت ها موقع فروش مواد براي رد گم كردن اسفند دود مي كند , شايد هم براي علامت دادن . او حتي ياد گرفته كه چه گونه مواد را در سوراخ هاي بدنش جاسازي كند .
يك شب برادر بزرگ ريگنا , وقتي چراغ ها خاموش شد ولي هنوز همه بيدار بودند , او را پشت پرده در پستو كشاند . همين كار را هم يك بار ديگر وقتي ريگنا 9 ساله بود با فروزان دختر زن دوم پدر كرد . فروزان و برادر از يك پدر هستند . اين بي شرمي و پابند نبودن به حرام و محرميت خيالبافي نويسنده و راوي نيست , كاملا ً رئاليستي و مستند در كتاب است . كتاب مي گويد اهل جزيره زياد پابند محرمات نيستند كتابي با 1500 تيراژ ؟ تهران 12 ميليوني !! سال ها تحقيق , زحمت , رنج نوشتن و فهميدن , دانش اندوزي و تحصيل , تدريس و مبارزه , مو سفيد كردن , شيارهاي عميق رو پيشاني و صورت , رفتن عمري و چه تلاش ها براي وطن و حاصل , كتاب هايي با 1500 نسخه ! هزاران هزار ريگنا با هزاران هزار خانواده ي ! دريده . ترور و وحشت غير از اين است ؟
كي مي شود مؤلف ايراني تيراژ كتابش به 15000 برسد , فقط يك صفر بيش تر . خواننده جان شايد پيش خودت بگويي تو كه دعا مي كني چرا يك صفر , ده تا صفر آرزو كن . اصلاً به فكرتان هم مي رسيد كه آدم آرزوي صفر داشته باشد . يك عدد داشته باشي مثل 15 و ده يا پانزده تا صفر جلوش . توليد انبوه فرهنگ و بعد هم معلوم است , بالا رفتن مصرف كنندگان فرهنگ . بلكه از اين طريق بتوانيم تعداد ريگناها را كم كنيم .
بله منتقد جان ما خود مي دانيم اين ها داستان نيست و سبك و سياق داستان نويسي معاصر را به هم مي ريزد . دوره ي ولتر كه نيست . استاد مي گفت “ داستان را حاشيه پردازي مي سازد “ . به هر حال ما فعلا َ در مسيري قدم برمي داريم كه ادگار آلن پو كه از پدران داستان كوتاه محسوب مي شود , اعتقاد داشت “ بايد از دراز نويسي بي پايان خودداري كرد . “ بسيار خوب سعي مي شود داستان زياد كش پيدا نكند , فقط كلام آخر را بگويم كه زياد هم نبايد از بابت اين نظريه هاي علمي – ادبي مطمئن بود چون خاطرجمعي بي جا خيلي خطرناك است ؛ البته ناگفته نماند كه اشتباه فكري هم براي امثال من مي تواند عواقبي داشته باشد . مي خواهم داستان را ادامه بدهم :‌
شرح برادر ريگنا بود . شرور و بي رحم . اما بي انصافي است كه او را فقط شرور بناميم . يعني مادرزاد كه اين طور خلق نشد . شرور بالفطره , جاني بالفطره . اين كليشه ها را بايد ريخت دور . پسربچه ي خوشگلي كه پدر كولي اش او را براي كار به كارگاهي مي سپارد . شش سال بيش تر تدارد كه مي افتد به بزرگراه زندگي . ساعاتي بعد ناممكني زندگي چهره ي خود را به او نشان مي دهد . هوا كه تاريك مي شود سركارگر او را پشت مغازه مي كشاند و شلوار بچه را پايين مي كشد . از ميان پليدي , پليدي بيرون مي آيد . خوش خيالي است كه فكر كنيم نيكي از درون سياهي و پليدي رخ نشان مي دهد .
شب از زور درد نمي تواند بخوابد , تحديد شده , نان آور خانه شده .
حالا برادر ريگنا مرد جواني است بلند قامت و هنوز خوشگل و جذاب . دستكش چرمي دست مي كند و موتور گازي سوار مي شود . وقتي جلو دخترها ويراژ مي دهد با آن اندام ورزيده و مردانه , دخترها برايش ضعف مي روند . او شرور است , خود ابليس است اما واقعيت اين است كه زيباست . دخترها دوستش دارند . گرچه خيلي خشونت مي كند , اما دوستش دارند و حاضرند هر كاري به خاطرش بكنند .
برادر يكي از اين دخترها را واداشته بود كه از بابت تن فروشي به او پول بدهد , دختر اين كار را مي كرد بلكه رضايت اين مرد زيباي هرزه ي وحشي را به دست آورد .
خواننده جان مي بيني عشق چه قدر مي تواند كثيف شود وقتي در انسان دو حس تربيت نشده باشد و آدمي فاقدش باشد : يكي غرور است و آن يكي شرم .
برادر از دختر ديگري خواست به عنوان مسافر سوار ماشينش شود و با ظاهر مسافركشي زني را سوار كردند بعد كه او را به محله هاي پرت فرحزاد بردند و از او هتك حرمت شد , اموالش را گرفتند و نيمه برهنه و زخمي همان جا رهايش كردند . اين كار ماهي يك بار برادر است .
بچه اي در ناكجاآباد اين شهر سلاخي شد و حالا او انتقام مي گيرد . رحم از واژگان او نيست . خواننده , آيا خفاش شب را به ياد داري ؟ همان كه زن ها را بي سيرت مي كرد و بعد آن ها را قصابي مي كرد . آدم كه ذاتاً خفاش و بن لادن به دنيا نمي آيد , آدم به دنيا مي آيد . يك بچه ي آدم واقعي , بعد مي شود گودزيلا و خون آشام و خفاش و … حالا هم پليس به دنبالش است . مي گويد : خيلي خوشم مي آيد از اين زندگي پر جنايت و پر زحمت كه آدم لج دولت را دربياورد . او با آدم هاي گنده سر و سر دارد . خوب مي داند چه طور مواد بكشد كه روي همه را كم كند و به راحتي با موتور گازي اش مي تواند از خيابان ها يا از روي پشت بام ها از دست پليس فرار كند . او بي هيچ احساس گناهي و به راحتي مي تواند چاقويش را تا دسته در شكم هر كه بخواهد فرو كند و شكم طرف را جر بدهد . او براي پول هر كاري مي كند , همان پولي كه وقتي فقط شش سال داشت او را مجبور به كثافت شدن كرد .
خب خواننده جان فكر مي كني نتيجه و عاقبت اين برادر چه شد ؟ مثل سريال هاي آبكي و دروغ تلويزيون , يك آدم نيكوكار و سالم سرراه او سبز شد و او را متوجه اشتباهاتش كرد و او را به راه راست هدايت كرد يا مثل خفاش شب و گروه سيندرلا و گروه فلان و بهمان كه روزنامه ها جنجال كردند توسط پليس دستگير , دادگاهي , محاكمه و به سزاي اعمالش رسيد ؟ اي كاش وقتي كودكي بيش نبود آن آدم صالح او را مي ديد و زير بال و پرش را مي گرفت ! بزك نمير بهار مي آيد .
هيچ كدام از اين ها اتفاق نيفتاد . نه به راه راست هدايت شد و نه پليس دستگيرش كرد . برادر يك جاني قلدر و معروف شد كه آوازه اش به همه جاي دنيا رسيد ؛ چون مي گفت “ در كسب جنايت بايد همه جا حي و حاضر باشي وگرنه از چنگت درمي رود . “ واقعا ً هم همين طور بود , نمي شد قتلي , جنايتي , سرقتي , تجاوزي تو اين شهر اتفاق بيفتد و او نقشي نداشته باشد . واقعا ً‌زحمت كشيد و پشت كار را گرفت . همين طوري شد كه صاحب اسم و رسم شد و از كشورهاي ديگر طالبش شدند , مثلا ً فرقه ي طالبان . برادر تا نيويورك هم رفت و جزو گانگسترهاي آن جا شد . هيچ وقت هم گير نيفتاد يا اگر هم افتاد آن قدر خودش و مافيا پول داشتند كه قاضي و قوه ي قضاييه ي آن مملكت را بخرند . گانگسترها به قانون پول مي دهند , در واقع پليس و دولت و سياستمداران جزو حقوق بگيران مافيا هستند . اين جمله ي آخر را از كتاب بيلي باتگيت , اثر ال . دكتروف كش رفتم . استاد حرف حساب زده , حيفم آمد اين جا نياورم . خب اين از داستان برادر ريگنا كه به خوبي و خوشي تمام شد . بالا رفتيم دوغ بود پايين آمديم راست بود قصه ي ما راست بود . خداوكيلي راست نيست ؟
اما ريگنا چه شد ؟ بعد از آن اتفاق خواسته بود فرار كند و كرد . خواسته بود از آن فشار ,‌از آن حصار ذله كننده خلاص شود . برادر و دار و دسته اش او را پيدا كردند ,‌اما پيش از اين خودش برگشته بود . همان جا سهمش بود از تمام كره ي زمين ,‌ همين خانه – گورخانه . شب كه برادر به حريمش وارد شده بود به ريگنا گفت “ از چه مي خواهي فرار كني ؟ همه چيز موقتي است . زندگي ما همين شكلش است ,‌ هر جا كه باشيم و‌ هر لباسي كه تنمان باشد . ”
براي ريگنا هم مثل توي فيلم ها نه شوهر جواني پيدا شد كه آب توبه سرش بريزد و به زني بگيردش و نه در ماجراهاي خياباني لو رفت , نه زن مرد پير از خودشان پولدارتري شد كه مثلا ً‌يك نان خور كم تر شود و نه مثل زنان ديگر در طول تاريخ از فلاكت و بدبختي خود سوزي يا خودكشي كرد . آن شب برادر با او حرف زد : كسب و كار ما همين است و تو نبايد وقت كار بگذاري وحشت ترا بگيرد و خيال فاجعه دست و پايت را گم كند . برادر كار نان و آب داري در دبي درست مي كند . ريگنا در آن جا روي همه را كم مي كند . از بس كه زيباست و باهوش . عربي را يك ماهه ياد مي گيرد . كارش سكه است . مي دانند فاميل برادر است ,‌ كسي جرات مي كند چپ نگاهش كند ؟ زن باشي , خوشگل باشي و كسي مثل برادر پشت تو باشد ,‌ بين عرب هاي ايراني پسند هم باشي . زندگي ريگنا به سرعت رشد كرد , تمام زن هاي آن كاره از هر قومي را استخدام كرد . از روس تا ايراني . اين يكي از شيرين كاري هاي دختر قصه ي ما بود , فريفتن مامورهاي گمرك در هر مرزي با لوندي , كار ديگرش بود . مطيع اوامر برادر بود . كارهايش و زندگي اش از چند جهت تغيير مي كرد . ديگر آن دختر معمولي خياباني نبود كه خودش را به پول سياهي مي فروخت ,‌ حالا تمام وكمال بختش را مي فروخت . البته معلوم نيست , تقريبا ً هيچ فرمولي در زندگي وجود ندارد . مگر سرنوشت برادرش بد شد . اين عصر و دوره پول و ثروت متعلق به تروريست ها و كلاشان و دزدان است , البته بايد فوتباليست ها و هنرپيشه هاي سينما را هم به اين گروه اضافه كنيم , ‌گذشت آن روزگار كه ثروت و قدرت متعلق به پرنس ها و اشراف و دوك ها و خان ها بود . دوره و زمانه عوض شده . حالا مگر خان ها و پرنس ها چه گلي به سر ما زدند , شايد اگر سياست هاي آن ها نبود وضع دنيا الآن اين جور بلبشو نبود . ريگناي ما به پول رسيد . زنده باد پول . مگر نه ريگنا . به واسطه ي پول قدرت داري . شهرت به دست مي آوري و اگر كسي از رازهاي تو خبر نداشته باشد حتي شايد بتواني آدم خير و نيكوكاري هم شوي و بالاخره محبوبيت مردمي . خوش حالي . اين طور نيست ؟
ريگنا تو دختر من هستي . خودم ترا خلق كردم . درست است كه پولدار شدي , ولي مي دانم زندگي ات مدام در زحمت و مرارت و تعقيب و گريز است . اين سرنوشت را من برايت نوشتم . دلم نمي خواست اين طور شود ,‌ واقعا ً متاسفم . خب مي داني من قصد فريب تو يا خودم را نداشتم . خدا مي داند كه چه قدر دلم مي خواست شوهرت بدهم , يك شوهر خوب و مهربان , بعد بچه دار شويد ,‌ يك دختر ماماني و يك پسر كاكل زري ؛ ولي ممكن نيست . به قول برادرت زندگي شما همين است . مي دانم تو زن عجيبي هستي , و به همدردي يا تحسين يا تعجب هيچ كس نيازي نداري .
تو زيبايي و جوان و كنترل زندگي را به دست گرفته اي و هرچند كه من , تو و برادرت را در اين داستان نكشتم و شما هميشه وجود داريد در تمام دوره ها , ولي اين تمام واقعيت نيست و شما هميشه در معرض خطريد ,‌ خطر از سوي رقيبان ,‌ دولت ها ,‌ مردم عادي , ماجراهاي عاشقانه يا حسادت يا … كشتن براي بقا .


مريم رييس دانا
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30849< 25


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي